بزنگاه
تنها توصیه پدرم برای ورود به دانشگاه این بود:
«نیم ساعت زودتر برو بشین تو کلاس و سمت هیچ فعالیت فوق برنامه و انجمنی نرو. بچسب به درسات!»
البته توصیههای کاربردیتری هم وجود داشت. اما این دو مورد هم توصیههای بدی نبودند.
در مهرماه ۹۴، پا به دانشگاه گذاشتم. خوشحال بودم که از مرحلهی کنکور دادن عبور کردم و دیگر به مدرسه برنمیگردم. من هم مثل پدرم در رشتهی مهندسی برق پذیرفته شده بودم و برای دانشگاه رفتن هیجان داشتم.
راستش را بخواهید هیچ تصوری از مهندسی برق نداشتم. برای کنکور، قسمت تحلیل مدارات را اصلا نخواندم چون زمان زیادی میبرد که به جواب آخر مسئله برسم. از معادلات دیفرانسیل فراری بودم و فقط در درس شیمی مهارت زیادی داشتم.
از قضا، در کارشناسی مهندسی برق، یک واحد شیمی عمومی هم وجود نداشت. در بیشتر اوقات مشغول انتگرالگیری بودم و معمولا به جواب آخر نمیرسیدم. بعضی از انتگرالها با ماشین حساب مهندسی معمولی قابل حل نبود و اگر فکر کردهاید قرار است کمی برقکشی ساختمان یاد بگیرید، کور خواندهاید.
در طول دوران تحصیلم، تقریبا به توصیه دوم پدرم پایبند بودم اما مورد اول، فقط در ابتدای ترم یک، محقق شد. به تدریج، نه تنها زودتر نمیرفتم بلکه به دیر کردن عادت کردهبودم (به خصوص در سال آخر).
حتی یک بار زمانی از خواب بیدارشدم که فقط دو دقیقه به شروع امتحان (پایانترم) مانده بود. آن روز با نهایت سرعت خودم را به دانشگاه رساندم. اما نمیدانستم محل امتحان کجاست. فقط میدانستم در یکی از آزمایشگاههاست. به چند نفر زنگ زدم. طبیعتا جواب ندادند (چون سر امتحان بودند). یکی از همکلاسیهایم را پیدا کردم. او هم دیر رسیده بود. پرسیدم امتحان کجاست؟ او هم نمیدانست. گفتم من میروم ساختمان قدیم را بگردم تو برو ساختمان جدید. امتحان در ساختمان جدید بود. من دیرتر از همه رسیدم اما چیزی را از دست ندادم. نمره امتحانم در آن درس خوب شد.
چند سال بعد هم که کارمند شدم این روند ادامه پیدا کرد. آن جا هم مثل دانشگاه کمتر کسی سر موقع میرسید. البته حقوقها هم سروقت پرداخت نمیشد. آن روزها فکر میکردم تنبلم و با صبح زود بیدار شدن مشکل دارم.
اما بعدها که معنای لذت بردن از کار را چشیدم؛ فهمیدم نه آن شغل و نه آن رشته، هیچ کدام مناسب من نبوده است. بعضی اوقات آدمها در مسیری قدم میگذارند که به نظر عموم مردم مسیر درستی است. در حالی که علاقه، استعداد و مهارتهایشان به حوزهی دیگری تعلق دارد.
چطور توانستم مسیرم را تغییر دهم؟
یک شکست نسبتا بزرگ، مرا با این پرسش رو به رو کرد که واقعا دارم چه کار میکنم؟(+)
این چیزی است که واقعا می خواهم؟(+)
به نتیجه رسیدن کار آسانی نبود. تغییر مسیر وحشناک به نظر میرسید. 25 سالم نشده بود اما احساس می کردم برای هر تغییری دیر است. ترس وجودم را پر کرده بود. شغل و رشتهی تحصیلیام جزئی از هویتم شده بود. اما اعتقاد داشتم: «جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته.»
شروع به تحقیق کردم. در اینترنت تعدادی مقاله خواندم. دوـسه تست روانشناسی دادم. یک کتاب خریدم و با چند مشاور با تخصصهای مختلف صحبت کردم. حدودا دو ماه طول کشید اما بالاخره به نتیجه رسیدم.
این روزها هرکسی از من درمورد شغلم میپرسد میگویم «من نویسنده و تولیدکنندهی محتوا هستم.»
تولیدکنندهی محتوا با ادمین اینستاگرام فرق دارد. هنوز زمان زیادی لازم است که مفهوم واقعی تولید محتوا در بین عموم جامعه جا بیفتد اما مهم حس رضایت درونی است.
سوال: شما شغل مورد علاقهی خود را پیدا کردید؟
تعریفتون از مهندسی برق رو دوست داشتم :))
چه جالب.
اگه شما هم مطلبی تو وبسایتتون درمورد چیستی رشته فیزیک نوشتید لینکش رو اینجا بذارید. 🍀