شرم از بازاریابی برای فرهیختگان
چرا از تبلیغ کالای فرهنگی خود، متنفریم؟
۱. من در سال تحصیلی ۱۴۰۰ – ۱۳۹۹ مدرس المپیاد دانشآموزی فتوشاپ شدم و به بیش از ۳۰۰ دانشآموز تدریس کردم. بعد از آن تصمیم گرفتم یک دوره مستقل برای بزرگسالان ارائه کنم. زمان زیادی را صرف برنامهریزی و طرحریزی محتوای دوره کردم. گمان میکردم سختترین بخش کار به پایان رسیده است و با چند بار اطلاعرسانی در شبکههای اجتماعی میتوانم افراد زیادی را جذب کنم
اما زهی خیال باطل! فقط دو-سه نفر از دوستانم ثبتنام کردند. چنین کلاسی برایم قابل قبول نبود. به کلاسهای ۳۰ نفرهای عادت داشتم که تنوع تمرینهایشان مرا سر ذوق میآورد.
۲. باور نمیکردم که با این قیمت کم، باز هم در بازاریابی ناکام شده باشم. قبل از آن که ناامیدی بر من چیره شود و نشخوارهای فکریم تشدید یابند، سعی کردم به دنبال چرایی مشکل بگردم. وقتی به رفتارم در آن مدت دقت کردم متوجه موضوع عجیبی شدم:
اطلاعاتِ پوستر و کپشنِ پستِ اینستاگرام بسیار محدود بود. هیچ وعده یا جملهای ترغیبکننده در آن ننوشته بودم. در کمبازدیدترین ساعات، آن را منتشر کرده بودم. سروته «خروجی دوره» را با چهار کلمه به هم آورده بودم و حتی نتوانسته بودم یک توضیح کلی بدهم که این دوره به چه کار میآید. گویی دستانی نامرئی مرا عقب نگهداشته بودند که کارم را به درستی ارائه نکنم. در صفحات صبحگاهی آنقدر با خود صحبت کردم که بالاخره متوجه بوی منجمدکنندۀ «شرم» شدم.
۳. من روی آن را نداشتم که محصولم را تبلیغ کنم. هر بار که میخواستم فراخوان ثبتنام را در جایی منتشر کنم، تمام ضعفها و نقصهایش جلوی رویم ظاهر میشد. خود را با آموزشگاههای مطرح کشور مقایسه میکردم و میگفتم: «سایت من درگاه بانکی ندارد. فونت وبسایت کوچک است و قالبش به اندازه کافی زیبا نیست. نحوه نمایش منوها روی نسخه موبایل در هم میریزد. حتی چهار مقاله درست و حسابی در رابطه با فتوشاپ ننوشتهام. صفحه اینستاگرامم مانند بازار شام است و تعداد پستهایش مجموعا به پانزده تا هم نمیرسد. کاور هایلایتها با یک دیگر هماهنگ نیست. کم سن و سال بودنم هم ضعف بزرگیست، چه کسی به من اعتماد میکند؟ سابقۀ کار با یک برند نسبتا شناخته شده را نیز ندارم. جز مدرس المپیاد فتوشاپ بودن، رزومۀ دیگری در این حوزه ندارم. اصلا تحصیلات آکادمیک من مهندسی برق بوده است نه گرافیک…»
۴. شرم یقهام را گرفته بود و مدام میپرسید: «فکر میکنی کی هستی که این کار را شروع کردی؟»
با این سوال مواجه شدم که
آیا تا ابد باید برای برگزاری کلاسهایم محتاج آموزشگاهها و پژوهشسراها باشم؟
هیچگاه نمیتوانم مستقل کار کنم و باید منتظر پرداختی ناچیز آنها بمانم؟
چرا نمیتوانم مثل بقیه، محصولم را به دیگران معرفی کنم؟
جالب اینجا بود که وقتی میدیدم یکی از دوستانم کتابی منتشر کرده یا درصدد برگزاری وبیناریست به راحتی آن را به دیگران توصیه میکردم اما وقتی نوبت به محصول خودم میرسید، خون در رگهایم میخشکید.
۵. در ایران مرسوم نیست که دانشآموزان در تابستان یا در اوقات بیکاری در فروشگاه، کارواش، رستوران و… کار کنند. شاید اگر این فرهنگ از بچگی در ما نهادینه شده بود در بزرگسالی از بازاریابی و فروش محصولتمان شرمگین نمیشدیم.
در مقابل، عدهای به اصطلاح «بچهبازار» هستند. در ابتدای نوجوانی یا حتی زودتر در بازار شاگردی کردهاند، خجالت را قورت دادهاند و به راحتی معامله میکنند، به مرور ارتقا درجه مییابند، به طوری که در ۳۰ تا ۴۰ سالگی صاحب کسبوکار خود میشوند و بر قوانین نانوشته بازار مسلطند.
اما تکلیف بقیه چیست؟ کسانی که دوره نوجوانی و جوانیشان را در محیطهای آکادمیک صرف کردهاند. کسانی که نزدیکترین تجربهشان به کسبوکار، امضای قرارداد کارمندی در ازای حقوق ماهانه بوده است. کسانی که مستقیما از پشت میز و نیمکت دانشگاه بلند شدهاند که کتابشان را بفروشند.
۶. چند ماه پیش، یکی از دوستانم برایم در رابطه با انتشار محتوا از کارهای هنریش گفت و این که چگونه اساتید، همکلاسیها و دوستانش او را طرد کردند چون او شأن و منزلت هنر را به درستی به جا نیاورده بود و آن را در سطح پستهای اینستاگرامی تقلیل داده بود.
۷. ما باید درمورد معنای «فرهیختگی» تجدید نظر کنیم. ایجاد تغییرات لازم برای کسب درآمد بیشتر، اداره یک بیزنس با دوام مبتنی بر تولید محتوا و جذب مخاطبین جدید نیازمند تغییر دیدگاه ماست. بنابراین اگر نمیتوانیم طرز فکر خود را تغییر دهیم، نمیتوانیم چیز دیگری را نیز تغییر دهیم.
بسیاری از کسانی که برچسب «فرهیخته» را یدک میکشند از تبلیغ و فروش کارهایشان خجالت میکشند و این کار را کسر شأن خود میدانند.
معمولا نویسندگان در برابر این حقیقت مقاومت میکنند که:
«خلق، آمادهسازی و فروش یک کتاب، ایجاد یک کسبوکار است. انجام همه این کارها به طور همزمان، چالشها را چند برابر میکند.»
اولین باری که این فرآیند را طی میکنید میتواند طاقتفرسا باشد.
۸. با تمام وجود درک میکنم که انتشار محتوا، چه باری را بر دوش انسان میاندازد و هر چه جنبههای هنری آن بیشتر باشد این بار، سنگینتر میشود، چون هنرمند بخشی از وجود خود را در اثرش رها میکند. در واقع اثر او، بازتابی از هویت اوست. او شاید نخواهد خانواده و دوستانش از بعضی از زوایای پنهان افکارش مطلع شوند. این قضاوتها او را از «به معرض نمایش گذاشتن اثرش» باز میدارد.
مانند این است که تمام لباسهایش را از تن کنده و برهنه به خیابان آمده تا هر غریبه و آشنایی بدن او را قضاوت کند. حال تصور کنید قبل از این کار، در همه جا اطلاعرسانی کند که قرار است چنین عملی انجام دهد. این به راستی نهایت آسیبپذیریست.
۹. نویسندگانی که جملاتی مانند «من عاشق نوشتن هستم، اما از بازاریابی متنفرم» میگویند، تقریبا شکست در کسبوکار نویسندگی خود را تضمین میکنند.
مسیر کارآفرینی نسبت به کارمندی ریسک بیشتری دارد اما نویسنده_کارآفرین برای کسب درآمد از کار مورد علاقهاش خطرات را به جان میخرد.
در واقع پذیرش همه جنبههای این شغل، لحظهایست که او را از کسی که مینویسد و منتشر میکند، به کسی که میتواند از نوشتن و تولید محتوا، کسب درآمد کند و زندگی پایداری داشته باشد، سوق میدهد.
۱۰. با توجه به این مطالب، از خود بپرسید:
«آیا میتوانید با شهامت و بیخجالت بفروشید؟ آیا میتوانید ویژگیهای یک مدیر خلاق را در خودتان شعلهور کنید؟ آیا میتوانید نویسنده_کارآفرین باشید؟»
شما میتوانید ویدیو وبینار شرم از بازاریابی را ۵۰ درصد تخفیف از طریق این لینک تهیه کنید، در این وبینار ۷ راهکار برای غلبه بر شرم از بازاریابی کالای فرهنگی معرفی کردهام:
کدتخفیف: myws
من معلمم، 20 سال است که تدریس میکنم و یکی از بزرگترین مشکلاتم همین بود که شما خیلی خوب به آن اشاره کردید. من در کارم بسیار موفقم اما در تبلیغ و جذب ضعیفم.حتی قبول تدریس خصوصی را در شان خودم نمیدانستم. حالا یکسالی است که دست به کار شدهام، کارهایی را انجام میدهم که تا پیش از این انجام نداده بودم. مثل تدریس خصوصی . سایت زده ام و مینویسم و صفحه ایستاگرام راه انداخته ام. خیلی سخت بود و هست. اما باید جلو رفت.
نازنین عزیز نوشته ات من را با خودت همراه کرد. لذت بردم.
از پیامتون خیلی انرژی گرفتم.
حتما در این مورد بیشتر از قبل مینویسم.
ممنون 🌻