داستانک «نرخ توجه»
توضیح: این نوشته مناسب کودکان و نوجوانان نیست.
«حالا ببینم چی میشه» مثل سیلی بر صورتم فرود آمد.
داغ کرده بودم.
میتوانست مستقیم بگوید: «نه» یا «هفته آینده باهام در تماس باش».
فرصت نداد خود را به درستی معرفی کنم و حتی یک درصد احتمال نداد ممکن است روزی به کارش بیایم.
«صاد» به سادگی میخواست مرا دست به سر کند.
درست مثل ندا؛
«مرسی عزیزم بابت پیشنهادت. بهت خبر میدم»
و هر دو میدانستیم خبری نمیشود.
در طول یک سال آن قدر کار کردم که همه متوجه پیشرفت چشمگیرم شدند. حتی ندا.
همان موقعها بود که به من پیام داد: «میشه برای نشریهتون مقاله بنویسم؟»
به رویش نیاوردم که پارسال رویم را زمین انداخته بود و گفتم: «حتما»
امشب هم داشتم به خود دلداری میدادم که تاریخ تکرار میشود و سال آینده صاد نمیتواند به من بیاعتنایی کند. چرا توقع بیجا داشتم؟ او غریبهای بیش نبود، شریک عاطفیم مدتها مرا به همین شکل تحقیر کرده بود؛
گفتم: «چرا بهم پیام نمیدی؟»
-ترسیدم بگی همه چی تمومه.
-از نادیده گرفته شدن متنفرم، رضا. بحث و دعوا میتونه مشکلاتو حل کنه اما فرار کردن از ارتباط، حتما ما رو به سمت جدایی میبره.
گفت: «دلتنگت بودم.»
گفتم: «دلتنگت بودم» و دست گل را دستش دادم.
به «مرسی گفتن» اکتفا کرد و لنگلنگان به سمت صندلیاش رفت.
او برگشته بود مدرسه و من سر از پا نمیشناختم.
مریم با همه دختران آن خرابشده فرق داشت. در قیدوبند نشان روی آستین مانتواش نبود. همیشه عدهای دورش حلقه زده بودند و او برایشان حرفهای تازه میزد. گوشه دیوار مینشست. صندلی کنارش معمولا پر بود. فکر میکردم آرزوی همنشینی با او را به گور میبرم تا این که یک روز، قرعه به نام من افتاد.
بهترین روز مدرسه بود. در هر زنگ چیزی برایم میگفت که تا به حال نشنیده بودم. انگار از همهچیز سررشته داشت و مرا در تاروپود جملاتش به دام انداخته بود. صبرِ معلم تمام شد. صدایم کرد و درس پرسید. اشتباه جواب دادم. ارزشش را داشت و به هیچ وجه شرمسار نبودم.
«صاد» دست زنش را گرفت که برود. تمام سعیم را کردم که آثار ناامیدی در چهرهام نمایان نشود و بگویم «خسته نباشید و خدانگهدار.» اما آن لبخند تصنعی بر صورتم، وصله ناجور بود.
رودررو، رو زده بودم و رویم را زمین انداخته بود.
گفتم: «دوست معمولی بودن برام کافی نیست. میخوام دوست صمیمیت باشم.»
مریم به سردی جواب داد: «نمیخوام باهام در ارتباط باشی» و دیگر هیچگاه با من صحبت نکرد.
بعدها به این نتیجه رسیدم که لابد دچار سوتفاهم شده و تصور کرده من سربسته از رابطه حرف زدهام. در حالی که من بَبوتر از این حرفها بودم. فکر میکردم بچهها را لکلکها میآورند چه برسد به این دسته ارتباطات. تنها بودم و کسی حرفم را نمیفهمید، فقط همین.
تایپ کردم: «من عروسک خیمهشببازیت نیستم که هر موقع حوصلت سر رفت بیای سراغم. تو رو انتخاب کرده بودم چون فکر میکردم آدم قابل اعتمادی هستی و رو هوا حرف نمیزنی. منو جلوی خونوادم بدجوری سرشکسته کردی…»
اما پاکش کردم و کوتاه نوشتم: «دیگه حق نداری به من زنگ بزنی.»
پاورقی: این تمرینی بود به شیوه نثر کتاب نرخ تن از احمد غلامی
من چقدر مجذوب این داستانکت شدم. چندبار از روش خوندم و هربار احساس کردم بار اولی هست که دارم میخونمش. توصیف دقیق احساساتی که حداقل یکبار هم شده باشه همهی ما تجربهاش کردیم و تعلیق که جایجای متن بکار رفته حس ابهامی به داستانک بخشیده که اون رو خیلی دلنشین و جذاب کرده.
چه جذااااااااب. نازنین جان واقعن قلم زیبایی داری. راستی کانال اهل نوشتن همچنان منتظر بنر نشریهس ها:)
ممنونم صبا جان که توجهت رو به این متن هدیه کردی. یه مقدار روند اداری نشریه جلو بره حتما بهت زحمت میدم. 🌻
یک ایدهی خوب بهم دادی. مرسی دختر خوب و فعال