داستانکی درباره لیلی
مادرم در نزده وارد اتاق شد، اخمهایش را در هم کشید و زیر لب گفت: «بیا دیگه لیلی اومده تو رو ببینه… بیا یه کم بهش روحیه بده.»
با خود فکر کردم:«کوری که عصاکش کور دیگر شود…»
با «او» خداحافظی کردم، لپتاپ را بستم و از اتاق خارج شدم.
لیلی رنگ به رو نداشت. گفتم: «چه خبر؟»
مادرم نگاهی به صورتم انداخت و پرسید: «گریه کردی؟»
خودم را به کوچه علی چپ زدم:
_ کی؟ من؟ برای چی گریه کنم؟
_ پس چرا دماغت قرمزه؟
_ به خاطر باد کولره.
_ کی این موقع سال، کولر روشن میکنه آخه؟
و شروع کرد به غرغر کردن.
رو به لیلی کردم و گفتم: «خوبی؟»
لیلی گفت: «نمیدونم… امروز حالم خیلی گرفته بود.. حمید هم که برگشت عسلویه حالم بدتر شد. گفتم بیام پیشت دلم واشه.»
با تعجب پرسیدم: «مگه از دستش راحت نشدی؟»
_ آره خب دیگه لازم نبود به فکر شام و ناهارش باشم، خونه رو مرتب نگهدارم و غرولندش رو تحمل کنم، با این وجود، وقتی داشت میرفت، غصهدار بودم.
_ اگه بودش که نمیتونسی بیای اینجا.
_ اتفاقا این دفعه، چند بار گفت بیایم اینجا. گفت دلش برای بابات تنگ شده بود اما حالم جوری نبود که بتونم از خونه بیام بیرون.
_ به حق چیزای ندیده. چه قدر عوض شده. شاید چون داره سنش میره بالا این طوری شده. البته بابا هم زیادی مردم داره.
بیمقدمه پرسید: «به نظرت من پیر شدم؟»
خطوط ریزی روی صورتش ظاهرش شده بود که نشان از گذر ایام داشت اما آن چشمان سبز دلفریب، هر بینندهای را مسحور خود میکرد. موهای مواج و زیتونی رنگش، تصویر گندمزارها را در ذهن تداعی میکرد و حلقهخوشتراشش شکوه دستانش را دوچندان کرده بود. به راستی دخترش چگونه میتوانست زیبایی لیلی را تاب بیاورد؟ او از آن همه جمال، تنها «حالت چشمان مادرش» را به ارث برده بود.
اما دل لیلی پژمرده بود. حق داشت. جور زمانه روح لطیفش را چاک چاک کرده بود.
جواب دادم: «نه فقط اثر بوتاکسه رفته، تو اگه حلقه نپوشی تو خیابون، همه میخوان ازت خواستگاری کنند.»
حرفم از روی صداقت بود.
ادامه دادم: «تو که چیزیت نیست. مریم دوست مامان رو ندیدی چه قدر شاده؟ از دوره نوجونیش هربار میخواد پریود بشه تا دو روز نمیتونه از دستشویی بیاد بیرون. هزارتا دکترم رفته گفتن همینه که هست کاریش نمیشه کرد. بیچاره تو سن ۵۰ سالگی باید به مادر و داداشاش جواب پس بده که با کی رفته با کی اومده…»
مادرم حرفم را تایید کرد و گفت: «برو ورزش. من که میرم پیلاتس خیلی تو روحیم تاثیر گذاشته»
_ کارهای هنریتم دوباره شروع کن نگاه این لیوان روی میز رو مامان شاگردم برام درست کرده. زیرشم امضا کرده.
_ چه خوشگله. آره خیلی دلم میخواد برگردم سر خط و نقاشی.
_سخت نگیر. درست میشه.
این جمله چند بار در ذهنم طنین انداخت.
جز باور کردن این جمله، راهی باقی نمانده بود.