داستانک کافه
نسیم موهایتان را به بازی گرفته است. به ساعت نگاهی میاندازید. ثانیهها کش آمدهاند. لیوان چای را در دست میفشارید و گرمای آن شما را در خاطرات غوطهور میکند.
به جشن عروسیتان فکر میکنید. دست گلتان را دوست نداشتید اما به روی خود نیاوردید تا همسرتان، حمید ناراحت نشود. سفره عریضی در وسط تالار خودنمایی میکرد. پسر جوان و تنومندی گوشهای از سالن ایستاده بود و با خدمه جروبحث میکرد. با خود فکر کردید احتمالا نگران آبشدن کیک است. به او نزدیک شدید. لبخندتان گره از ابروانش باز کرد. خدمتکار را فرستاد پی کارش. وقتی از او پرسیدید: «چیزی شده؟» متوجه دستان یخزدهتان شد. آن را در دست گرفت و فشرد. گرما در رگهایتان جاری شد. از دستانتان به سینهتان رسید و قلبتان را کم کم ذوب کرد.
جواب داد: «همه چیز خوبه.» غم چشمانش، لذت اولین نگاه به یار را زنده کرد. همان شب خواستگاری. کنار حمید نشسته بود و به او دستمالی داد تا عرق پیشانیاش را خشک کند اما زیرچشمی به شما نگاه میکرد.
– سلام
شنیدن صدایش رشته افکارتان از هم گسست. لحنش ناآشنا بود. سعی کردید خود را جمعوجور کنید و جواب دادید: «سلام»
فکر نمیکردید بیاید اما جلوی رویتان نشسته بود. خودش را گرفته بود و در حالی که به منو نگاه میکرد پرسید: «گفته بودید مشکلی برای خونه پیش اومده…»
جواب دادید: «صابخونه پول پیشو پس نمیده و میگه حتما باید آقاتون باشه. گفتم من آقا ندارم. گفت من با زن جماعت معامله نمیکنم.»
– نمیخواد پس بده داره اذیت میکنه. بگید فردا میام، پولو آماده کنه.
همچنان از نگاه کردن طفره میرفت. از جا بلند شد و گفت: «امر دیگهای ندارید؟»
– من… من واقعا شرمندم نمیخواستم تهش اینطوری بشه.
بالاخره به چشمانتان نگاه کرد و گفت: «برادر من لیاقت شما رو نداشت» سرش را پایین انداخت و از کافه خارج شد.
آفرین