دورهها
۱۰ تیر ۱۴۰۱
قطعهنویسی
این صفحه به منظور ارسال قطعهنویسیهای شما طراحی شده است.
بیصبرانه منتظر خواندن آثار شما هستم.
در قسمت دیدگاه، نوشته خود را ارسال کنید، من بزودی آن را بررسی میکنم و در این صفحه به نمایش میگذارم.
دیدگاهها ۲۴
روزی از روزهای زیبای زمستان، ما تصمیم گرفتیم که به سپیدان برویم. خیلی به ما خوش گذشت، رفتیم برف بازی، اسکی و… ولی ما تصمیم گرفتیم برویم تلکابین که مادر گفتن :«من نمیام چون میترسم.» سرانجام من با خواهر و پدرم به تلکابین رفتیم اون بالا کافی شاپ بود. رفتیم و شکلات داغ خوردیم ولی مادر خبر نداشتن و خیلی عصبانی بودند چون هم نگرانمون شدندو هم سردشان شده بود و رفتیم خانه.
زمانی که نگرانم بهتر است راه حل پیدا کنم و علت کار را از فرد بپرسم و علت را پیدا کنم البته همه در این زمانها عصبی می شوند.
آرتمیس سعادتی راد (مقطع دبستان)
نوشته زیبا و طنزآمیزی بود
لذت بردم💐
بهتر است به جای کلمه «نگرانمون» بنویسی «نگرانمان»
سلام من رایا هستم. نمیدانم از کجا شروع کنم… من یک دختر ۱۲ ساله هستم البته خودم هنوز نمیدانم که دوست دارم دختر باشم یا پسر. مثلا وقتی با دوستانم میروم بیرون، از من میپرسند اگردوباره متولد میشدی دوست داشتی دختر باشی یا پسر؟ من هم نمیدانم در جواب آنها چه بگویم.
تنها کسانی که پیششون خود خودم هستم دختر داییم و دوست مدرسهایم هستند اسم دوست مدرسه ام هانا و اسم دختر داییم آیرا هست.
آیرا چون که راز نگهدار هست و درکم میکند بهش اعتماد زیادی دارم و پیشش خود خودم هستم و چیزی مخفی نمیکنم پیش هانا هم چون که وقتی گربم مرده بود درکم کرد و دلداریم داد بهش اعتماد دارم و خیلی دوستش دارم
الان که دارم این ها را مینویسم در ماشین هستم و دارم به سمت سی سخت میروم
من، مامان و بابام به مسافرت رفتیم میخواهیم به کرج برویم. پیش عمهمن. ولی میخواهیم تکه تکه با دوستان مامان و بابام برویم که من خیلی از آنها متنفرم.
یکی از آنها دو دختر دارد یکی ۱۶ ساله که نسبت به بقیه بد نیست. آن یکی هم ۹ ساله است دیگری هم دو تا پسر دارد که یکی۱۰ ساله آن یکی هم ۹ ساله هست
خیلی اذیت میکنند تقریبا روانیم میکنند
در کل دوست دارم که فقط یه دختر معمولی باشم
رایا حبیبی (مقطع دبستان)
نوشته زیبایی بود.
اگر پیوستگی مطالب را بیشتر کنی بهتر میشود.🌻
ما با دوستم به یک سفر قشم رفتیم. در روزهایی که آنجا بودیم خیلی خوش گذشت اما وقتی داشتیم بر می گشتیم من با ماشین دوستم رفتم. وقتی در ماشین بودیم مادر دوستم یک شوخی با من کردند و من ناراحت شدم اما و قتی برگشتیم خانه با خودم گفتم: «شاید من هم شوخیهایی کردم که دوستم و مادرشون رو ناراحت کرده باشم.» من از این سفر فهمیدم که وقتی ناراحت صحبت کنم نه قهر و با خودم بگویم: «شاید من هم رفتارهایی کردم که آنها را ناراحت کرده باشم.»
آمیتیس سعادتی راد (مقطع دبستان)
متن جالبی بود.
اینکه سعی کرده بودی علائم نگارشی مثل گیومه رو رعایت کنی خیلی خوبه.
سعی کن کمی طولانیتر بنویسی.🌼
در مدرسه دوستی داشتم که بغل دستی ام بود. اعتقاداتش با من یکی نبود پس با او راحت نبودم و حس میکردم دوست خوبی برای من نشود.
تا اینکه یک روز در مدرسه جشنی داشتیم. در حیاط صندلی چیدند. کمی دیر رسیدم و جایی برایم نبود. روی صندلی های دور حیاط نشستم و هیچ چیز از اتفاقات جشن نمی دیدم. همه برای دوستانشان جا گرفته بودند. تمام کسانی که ادعا می کردند دوست من هستند، حتی محل من هم نمی گذاشتند. تنها کسی که برایم جا گرفته بود، بغل دستیم بود. همان کسی که فکر می کردم دوست خوبی نیست.
آن روز به من خیلی خوش گذشت و توانستم که دوست خوب و بد را از هم تشخیص دهم.
ساینا ابراهیمی (مقطع دبیرستان)
زیبا و تاثیرگذار بود.
موضوع جالبی انتخاب کردی.
🌺
قطعهی اول
همه ی ما فکر می کنیم که خوشبختی رسیدن به یکی از مقاطع زندگی است ، ولی همان مسیر رسیدن به آن مقطع همان خوشبختی است
مثال:فرض کنید که شما یک بچه مدرسه ای هستید.شما فکر میکنید اگر به دانشگاه بروید خوشبخت میشوید و وقتی به دانشگاه می آیید میبینید باید لیسانس فوق لیسانس و دکترا بگیرید
بعد که دکترا گرفتید فکر میکنید به خوشبختی رسیدید ولی میفهمید باید به سربازی بروید وهی مقاطع زندگی پشت سر هم انجام میدهید تا اینکه پیر میشوید ولی به خوشبختی نمیرسید.ولی بعد میفهمید همین مسیر زندگی خوشبختی بود. که من از آن استفاده نکردم . پس به فکر رسیدن به خوشبختی نباشید ولی از خوشبختی لذت ببرید.
همهی ما خوشبخت هستیم ولی خودمان خبر نداریم .
مصطفی میگلی نژاد (مقطع دبستان)
موضوع و متن زیبایی بود.
بهتره تجربیات شخصی خودتون رو هم وارد متن کنید که جذابتر بشه
🍀
زمانی که تازه کرونا آمده بود، من به این فکر افتادم که آدم تا میتواند باید زندگی کند؛ زیرا زمان محدود است.
آنقدر در این فکر فرو رفتم که گریه ام گرفت. مادرم مرا در آغوش کشید.
چند لحظه همانجا در آغوش مادرم بودم که گفت: نباید وقتت را صرف کارهای بی ارزش کنی، باید کارهای مفید انجام بدهی،مثل کتاب خواندن، ورزش کردن، کمک کردن در کارهای خانه و اگر میخواهی فیلم ببینی هیچ مشکلی نیست فقط به اندازه کافی نه زیاد از حد.
من هم کم کم شروع کردم به انجام کارهای مفید و روزهایی که کارهای مفید انجام میدهم حس خیلی خوبی دارم.
دلنوشته آریا پندخواهی فرد (مقطع دبستان)
نوشته زیبایی بود
و به خوبی از تجربیاتت در نوشته استفاده کردی
🌸
چند روز پیش، در شهر شیراز و در خیابان عفیف آباد، وقتی پدرم سوار ماشین شدند چندین دقیقه گذشت تا ما به یک چهار راه رسیدیم. یک ماشین گران قیمت دیدم جذبش شدم. چند لحظه بعد پسری را دیدم که شیشۀ ماشین ها رو تمیز می کرد. بعد از چند ثانیه به ماشین گران قیمت رسید. فکر کردم رانندۀ ماشین شیشه را می کشد پایین و دعوایش می کند. بعد دیدم راننده شیشه را ، راننده یک مرد بود. لبخند زیبایی زد و سپس چند تا تراول پنجاه هزار تومانی را از جیبش در آورد و به پسر گفت: «پسرم، اگر کمک نیاز داشتی به شماره زنگ بزن!» چراغ سبز شد. ماشین ها حرکت کردند. در فکر فرو رفتم. ماشین را گم کردم. برایم جالب بود که چرا ما و بقیه ی افراد جامعه این کار را انجام نمی دهند!
وقتی کودکان کار رو می بینیم، بهشون محبت کنیم، بهشون کمک کنیم، محصولات آنها را بخریم تا کمی از بار سختی ها شون کم بشود و شاد شوند.
مرتضی میگلی نژاد (مقطع دبیرستان)
این متن به زیبایی بازنویسی شده
و چه خوب که از جملات کوتاه استفاده کردی نه تو در تو
به جای «بهشون» بهتره بنویسی به «آنها»
🌿
یادم میآید ظهر چهارشنبه بود و از مدرسه با سرویس رفتم خانه مادربزرگم دلم خیلی برایش تنگ شده بود و تا دیدمش در آغوش خود بغلم کرد. بوی تن مهربانش خستگی مدرسه را از تنم بیرون کشید .ناهار که خوردم کمی استراحت کردم و از پدرم دنبالم آمد یادم می آید آن موقع پدرم در امور مالی اورژانس کار می کرد تا سوار ماشین شدم گفت:《 عارفه ویروس کرونا که در چین آمده را یادت هست؟》 گفتم:《 بله 》گفت:《 در اورژانس به ما خبر دادند در ایران هم چند مورد شناسایی شده.》 خیلی وحشت کردم . دقیقا جمعه همان هفته انتخابات بود. جمعه شد و باز هم به طور کامل اعلام نکرده بودند که کرونا به ایران رسیده. شنبه هفته بعدش را به بهانه شماره رای ها مدرسه ها را تعطیل اعلام کردند. تقریباً عصر چهارشنبه بود که خبر کرونا را از تلویزیون شنیدم و همینطور خبر تعطیل شدن مدارس را. راستش اول خیلی خوشحال بودم که مدارس تعطیل شده اما دو سه هفته ای که گذشت برایم خسته کننده شد. تلویزیون هر روز مواردی را که باید برای جلوگیری از ابتلا به کرونا رعایت می کردیم میگفت و حتی زیرنویس هم میکرد و همه خانواده ما و حتی همه مردم ایران به شدت موارد را رعایت می کردند؛ دست ها را به روش درست مدام می شستند ماسک و دستکش می پوشیدند و از خانه خارج نمی شدند. خلاصه زندگی همه خیلی بیروح شده بود و هیچکس خانه یکدیگر نمی رفت آن بار هم بار آخری بود که مادربزرگم را دیدم تا کلی بعد از آن موقع خانهشان نرفتم . همه کلاس های درس به صورت آنلاین بود . تا دو سال بعد که من کلاس هشتم را تمام کردم دقیقا بعد از اتمام امتحان های حضوری آخر سال از تلویزیون شنیدم که دیگر هیچ فوتی کرونایی نداریم و یا حداکثر یک نفر فوتی . با خوشحالی به هوا پریدم و گفتم حتما زندگی به روال قبل برمی گردد و می توانیم بدون ماسک بیرون برویم دیگر نیاز نیست الکل بزنیم و …
الان دو سه هفته از اعلام نداشتن فوتی بر اثر کرونا می گذرد و من در این فکرم که چقدر راحت در زندگیمان میشود تغییر ایجاد کرد در سبک زندگی و همه روزمره هایمان تغییری اساسی ایجاد شده بود و حتی چقدر ساده باز هم به عادات قبلی خود بازگشتیم و زندگی دارد مثل قبل می شود البته اگر دوباره پیک دیگری از کرونا نیاید.
عارفه دوکوهکی (مقطع دبیرستان)
چه زیبا نوشتی.
استفاده از دیالوگ باعث شده متن از یکنواختی دربیاد.
🌹
روزی در روز های تابستان مادرم زن داییم تصمیم گرفتن بریم پارک وقتی داخل پارک بودیم خیلی بهمون خوش گذشت یک سرگرمی خیلی خوب داشتیم.
«اما وقتی داشتیم بر می گشتیم
من با دوچرخه ی خودم خوردم زمین و دستم خیلی میسوخت و وقتی رسیدیم خانه مادرم برام پماد زدن و دستم بهتر شد».
و من از اون روز یاد گرفتم که
وقتی می خورم زمین خیلی محکم باشم که وقتی اتفاقی میوفته قوی باشم و احتاط بیشتری بکنم
هستی فردجوی (مقطع دبستان)
زیبا نوشتی🌻
بهتره به جای «بریم» بنویسی «برویم»
حدود چند سال پیش، فکر میکنم ۲ یا ۳ سال پیش بود؛ روزی که رابطه دوستیام را با دوستان چند سالهام به هم زدم. آن موقع غروری که داشتم، غرور کاذبی که داشتم موجب این اتفاق شد. روز بعد روی مبل نشسته بودم و تلویزیون تماشا میکردم. نمیدانم چه بود ولی با صدای کم میدیدم. بعضی جاها احساس تنهایی میکردم یا شاید هم خوشحالی. دلم میخواست با یک نفر نفر حرف بزنم. گوشیام را برداشتم تا به دوستم پیام بدهم. جملهام را نوشتم ولی وقتی خواستم بفرستم یادم آمد که من دیگر دوست او نیستم..
پس احساسات خودم را جمع و جور کردم و به دیدن تلویزیون ادامه دادم.
پانیذ منزه(مقطع دبیرستان)
متن جالبی بود.
اگر طولانیتر بنویسی و متن رو گسترش بدی
میشه از دل این نوشتهها داستانکوتاههای زیبایی بیرون کشید.
🌺
در یکی از شب های سرد زمستان، در حیاط آموزشگاه زبان منتظر پدرم بودم. تقریبا همه بچه های کلاس رفته بودند. کمی عصبی شدم. سرد بود و فراموش کرده بودم تلفن همراه خود را ببرم.
در همان حال عصبی و مضطرب، استادم را دیدم که از پله ها پایین و به سمت در میآید. خود را آرام کردم و مؤدب ایستادم.
او من را دید و لبخندی زد. پرسید: «منتظر هستی؟»
جواب دادم: «بله»
گفت: «کلاس چطور بود؟»
«عالی؛ من واقعا لذت میبرم. ممنونم استاد.»
او دوباره لبخندی زد و گفت: «به تلاشت ادامه بده. مطمئنم آینده درخشانی خواهی داشت.»
حرفش در آن تاریکی وجودم را پر از نور کرد و خوشحالی را در سراسر وجودم حس کردم. آن شب خسته، اما با کوله باری از نور به خانه رسیدم.
چه خوب که پدرم دیر آمد. زندگی و جریانش گاهی چقدر به موقع اتفاقاتی را سر راهمان قرار میدهد و گویی در گوشمان زمزمه میکند: «صبور باش و آرام. هر پیشامدی، فرصتی است برای یک شروع جدید.»
بیتا مسموعی (مقطع دبیرستان)
این متن الهام بخش و زیبا بود.
یک موقعیت ناخوشایند تبدیل به یک موقعیت خوشایند شد.
🌷
به خاطر دارم یکی از فامیل هایمان در آپارتمانی زندگی میکرد که هر از چند مدتی یکی از ساکنین باید مدیر ساختمان میشد .آشنای ما قبلا مدیر شده بود و چون مدیر خوبی بود همه دوست داشتند او باشد؛اما او قبول نمی کرد،تا اینکه بالاخره نوبتش شد و مجبور شد به ناچار قبول کند .از این ماجرا گذشت و مدتی بعد دچار بیماری شد و مجبور شد عمل کند.چند روز بعد از عمل درد وحشتناکی سراغش آمد و نمی دانست علاجش چیست اما همان شب کسی در زد .از واحدی بود که صاحب آن چند ماهی یکبار به خانه سر میزد،حالا هم فامیل هایش برای یک مدت تا کارشان راه بیفتد آمده بودند آنجا.مهمانشان سندش را روی ماشینش در پارکینگ گذاشته بود. گم شده بود .فرستاده بودنش سمت مدیر ساختمان .صحبت صحبت آورد و وقتی آن مرد فهمید اشنایمان عمل داشته است خودش را معرفی کرد و از قضا او دکتری متخصص در همان بیمارستانی که آشنایان عمل کرده بود ،درآمد و خیلی هم مهربان بود .تازه با دکتر جراح هم دوست بود . خلاصه که در این قضیه کلی به آشنایان کمک کرد و برایش وقت دکتر هایی را گرفت که به این زودی وقت نمی دادند . ,آشنایان میگفت انگار فرشته ای بود که معجزه وار وارد شد . آنروز چیزی را فهمیدم . اگر آشنایمان مجبور نمی شد مدیر ساختمان شود هیچ گاه با آن دکتر رودررو نمیشد . زندگی اینگونه هست .بعضی وقت ها مارا مجبور به انتخاب چیزهایی که دوست نداریم می کند بعضی وقت ها هم آن چیز ها پیش زمینه ی معجزه هستند .(قطعه نویسی)
متن جالبی بود و به خوبی نوشته شده بود.
💐