دورهها
۲۵ تیر ۱۴۰۱
تمرین دیالوگنویسی
این صفحه به منظور ارسال دیالوگنویسیهای شما طراحی شده است.
بیصبرانه منتظر خواندن آثار شما هستم.
در قسمت دیدگاه، نوشته خود را ارسال کنید، بزودی آن را بررسی میکنم و در این صفحه به نمایش میگذارم.
دیدگاهها ۱۵
سلام من رایا هستم و اسم برادرم رادمان هست که ۵ سال از من بزرگتراست.
الان میخواهم یکی از گفت و گو هایی که من و رادمان داشتیم را تعریف کنم:
یک روز صبح رادمان یک دفعه رو من آب یخ ریخت و گفت پاشو چقدر میخوابی😐
من که کلا روانی شدم گفتم چرا رو من آب ریختی؟
بعدش پاشدم و مامانم گفت من کلاس دارم میرم بیرون حواستون باشه گند نزنین به خانه😂
بعدش که مامانم رفت من و رادمان هی جر و بحث میکردیم که بریم بیرون خوراکی بخریم یه دفعه اون یکی میگفت گرمه یکی میگفت بریم بعدم هی برعکس که من پولشو نمیدم و اینا بعد من دیگه روانی شدم کارت خودمو برداشتم رفتم بیرون بعدش دیدم که رادمان هم اومد بعد هی حالا جر و بحث میکردیم که چی بخریم من میگفتم چیپس رادمان میگفت پفک بعد کلی دعوا کردن بالاخره من گفتم اصلا این پول منه چرا باید برای تو خرج کنم آخرشم دیگه هیچی نخریدیم و دست خالی برگشتیم خونه تا بالاخره مامانم اومد ناهار خوردیم
جالب بود
اگر دیالوگ ها را در گیومه قرار بدی میزان خوانایی متن بالاتر میره🌻
سلام من هستی هستم من و و مامانم با داییم زن داییم دختر داییم و پسر داییم رفتیم پارک وقتی رسیدیم یکم بازی کردیم و بعدش شام خوردیم به من و پسر داییم گفتن برید دو تا دلستر هست داخل ماشین یکیش رو به انتخاب خودتون بیارید
ما رفتیم و رسیدیم به ماشین دلستر طعم هلو و بلوبری بود من گفتم بلوبری پسر داییم هم گفت هلو و سر همین دعوامون شد و اخر هم داییم امدن و هردو دلستر رو بردیم
زیبا بود اما چون این تمرین دیالوگنویسی هست و اگر تعدا گفتگوها بیشتر بشه بهتره🌻
یک روز مردی به میوه فروشی میرود
با مرد میوه فروش بحث میکند تا ظهر میشود. مثلاً در مورد فوتبال اوضاع سیاسی و…
تا اینکه از صحبت خسته میشوند بلاخره مرد به قیمت میوه های تابستانی نگاه می کند. می گوید:یا خدا چه خبره
مرد میوه فروش می گوید: در تمام دنیا قیمت همینطور است
مرد با ترس می گوید: می توانم میوه ها رو اقساطی بخرم. 😂
جالب بود.
اگر بیشتر از تجربیات خودت تو متنت استفاده کنی و طولانی تر بنویسی بهتر هم میشه.🌻
در اتاق نشستهام و با گوشی بازی میکنم. با برادرم قهر هستم چون عروسکی را که من خیلی دوست دارم خراب کرد.
ناگهان داداش وارد اتاق شد:《ساعت منو تو قایم کردی؟》
من که از همه جا بی خبرم گفتم:《نه من چیکار به ساعت تو دارم》
داداش فریاد میزند:《همیشه وقتی بچه بودیم و دعوا میکردیم تو چیزای منو قایم میکردی از کجا معلوم که دوباره نکرده باشی؟》
سپس ادامه داد:《مامان ساینا ساعتم رو نمیده.》
نه مامان محلش گذاشت و نه من. یک لحظه آمد و در کمدش را باز کرد. ناگهان متوجه شد که ساعتش داخل کمد است. گفتم:《دیدی من قایمش نکرده بودم؟》
بدون عذر خواهی ساعتش را پوشید و از اتاق رفت.
خیلی خوب نوشتی و خاطره جالبی بود.🌻
ثریا:(وای شهلا جون ، دیروز تلفناتو جواب ندادم شرمنده واقعا رفته بودم عروسی . )
شهلا :(وای نه بابا عزیزم چه اشکال داره .از عروسی بگو. چه خبر؟عروس چطورا بود حالا؟)
ثریا:(وایی چشمت روز بد نبینه دختره عینهو بوزینه تازه رفته بود خداتومن پول داده بود که دو کیلو بمالن به صورتش. ولی خب چه میشه کرد وقتی بوزینه باشی این سرخاب سفیدابم بدرد عمت میخوره.)
شهلا :(وای آره ثریا جون میدونم بخدا .)
ثریا :(وای مژه مصنوعیاشم که نگم برات؛ از موهای دختره پرپشت تر بود .)
شهلا :(خب حالا لباسش چطور بود؟)
ثریا 🙁 وای لباسشم افتضاح .دوختش و طرحش و همه چیش افتضاح بود. نمی دونی اصلا لیاقت برادر زاده ی ماه منو نداشت این دختره .حالا ولش کن این دختره رو. تو بگو چه خبرا؟ )
شهلا :(هیچی والا . راستی میدونی اونروز رفتم خونه مریم انقد پشتت بد گفت که نگو .گفت اونروز اومده خونت تشنه بوده براش آبم حتی نیوردی.)
ثریا :(ای وایی چش سفیدو ببینا! خب من اینهمه ازش پذیرایی کردم ،خب میگفت آب میخواد. میبینی؟ بعدم ،حالا برای چی پشت سرم حرف میزنه ؟خب تو روم بگه. شهلا جون زمونه بد زمونه ای هست، همه پشت سر هم حرف میزنن. قدیما مگ اینجوری بود ؟وحدت بود ،شرم و حیا بود.
شهلا جون مگه همه مثل ما هستن رعایت آبروی بقیه رو کنن پشت سرشون حرف نزنن .بیخیال حالا روزمونو خراب نکنیم .)
بامزه بود.
برای نقل قولها بهتره به جای پرانتز از گیومه استفاده کنی.
💐
در یکی از روز های زیبای تابستان من و برادرم، با هم به کلاس می رفتیم. در پیاده رو ناگهان به مغازه ای برخورد کردیم. برادم اصرار کرد که از آن مغازه چیزی خریداری کنیم ولی ما پول نداشتیم. من برای اینکه با برادرم شوخی کنم به او گفتم:
«من اگه پول هم داشته باشم برای خریدن یک چیز مسخره مثل شیر کاکائو پولمو هدر نمی دم!!!»(من از شیر کاکائو متنفرم):
برادرم از دست من ناراحت شد و گفت:
«منم اگه پول داشتم نمی رفتم و هویج بخرم و بپزم و بخورمش!!!»(داداشم از هویج پخته متنفره):
_ خب که چی؟
_حالا وقتی کیف پول رو برداشتم اون وقت می فهمی که چی شده!
_بیا برشدار!
_باشه!!!!
بعد از کلی درگیری کیف پول افتاد روی زمین افتاد. خوش بختانه کیف پول روی زمین حیاط افتاده بود (:
به برادرم گفتم:«داداش من پول تو کیف پولیم ندارم.»
برادرم گفت:«اشکال نداره! حالا بیا بریم خونه، تو خونه یه چیزی می خوریم.»
_ بریم!
_ باشه بریم!
مرتضی میگلی نژاد (مقطع دبیرستان)
نوشته جالبی بود.💐
احتمالا خیلی از افراد باهاش همذاتپنداری میکنند و این نکته مثبتیه.
بابام عادت دارد هر چیزی را نگه میدارد . یک روز مامانم داشت کشو های کمد را مرتب میکرد که: مامان گفت: محمد چرا همه چیز رو نگه میداری، بریز دور به چه درد میخوره؟
بابام:چی کارشون داری حیفه.
+ آخه ضمانت نامه ماشین ریش تراشی بیست سال پیش رو میخوای چی کار؟
_اینا یادگاریه باهاش خاطره داریم.
چند لحظه بعد صدای جیغ مامانم از اتاق میاد که :ممممممححححمممددد قبض برق پونزده سال پیش به چه کاریت میاد؟
_اینا شاید یه روزی لازم بشه.
+وااااای خداااا از دستت چی کار کنمممممم.
و این داستان برای همیشه در خانه ما ادامه دارد.
زیبا بود و احتمالا افراد زیادی باهاش همذاتپنداری میکنند.
فقط بهتره که حروف رو پشت سر هم تکرار نکنی.
💐
– چایی میخوری برات بریزم ؟
– نه
– راستی بچه هات کجان ؟
– نمیدونم
– مگه میشه ادم ندونه بچه هاش کجان ؟
– خب اره
– چه تلخه !
– چایی ؟
– نه ! اینکه ادم ندونه بچه هاش کجان
– وقتی توو این سن بچه هات پیشت نباشن ، دیگه فرقی نمیکنه که کجا باشن !
– چه تلخه !!!!
– اینکه نمیدونم بچه هام کجان ؟
– نه ! اینکه توو این سن اصن بچه ای ندارم که بدونم کجا هست !
– چایی ات یخ کرد
پ.ن 1 : به صورت اتفاقی با این صفحه از وبسایت شما آشنا شدم و یاد زمانی افتادم که دیالوگنویسی میکردم. خیلی یهویی دلم خواست این نوشته رو اینجا به اشتراک بذارم.
پ.ن2 : این نوشته مربوط به حدود 6 سال پیش میشه و البته چکشکاری هم نشده.
پ.ن3 : سایت خوبی دارید. امیدوارم همیشه موفق باشید